به شرر زدم دو جامی که بگیرم از تو کامی
که مرام عشق ورزان همه عشقست به کلامی
.
به رهت گسیل داشتم دل دست بستهء نالان
که تو این بردهء عشقت بپذیری به غلامی
.
زده این کبوتر دل به ره پای تو خیمه
که به درمان غم خویش به تو آورد پیامی
.
سر سجاده چکیده اشک خونین دو دیده
که دهی جواب دل را به دعای او سلامی
.
بنما از در رحمت بده آن بادهء حکمت
که از آن باده بنوشم سر هر شام به جامی
.
نشد این خانه عالم بشود مهر مداوم
که دل از مهر به دنیا بکند ذره قوامی
.
همه ره راه سراب بود هوس دیده بر آب بود
که به جز مستی رویت نبود هیچ دوامی
.
به کجا هست جلوسی که بر آن عهد مدامی
که در این بحر مکافات نه وفا هست نه مقامی
بهرام شمس